دوری ازعشق دلنوشته قلب تاریکم
چراانقدرزودفراموش میشیم چراانقدرزوددیرمیشه.......چه دردیست ترک کردن عشق.......غمگینم ازتنهاییوبی کسی ناله ی عشق قلبموشکسته........دلم برای جنجالای همیشگمون تنگ شده ......فکرمی کردم وقتی بری تازه راحت میشم ثانیه های زنگیم به سرعت می گذره بدون هچ صدایی نیست هیچ باری نیست بردن بارزندگیموسنگینوسخت کنه ........ولی وقتی ازدست دادمت تازه فهمیدم شیرینی باهم بودنمون همون دعواهمون بوده که بعدچنددیقه سعی می کردیم کدورتاروازتوقلب همدیگه دربیارم باهم بزنیم زیرخنده.......به کجی های دنیا به زشتی وزیبایی زندگی بخندیم تازه فهمیدم بدون تو اصلا ثانیه های زندگی نمی گذره ساعت زندگیم عقربه هاش ثابت شده فقط باتوکارمی کنه ....دوست داشتم ودارم
خدا......................نظریادتون نره ممنون
*ببخش اگر همیشه روی بوم زندگی با رنگهای سیاه و خاکستری نقاشی کشیدم. *
*ببخش اگر در آفتابی ترین روزهای عمرم خورشید را نادیده گرفتم و روی تمامی
خاطرات قشنگم خط قرمز کشیدم. *
*ببخش اگر با دیدن ستاره ها و باران عاشق نشدم و سبد سبد ستاره نچیدم. *
*ببخش اگر لا به لای صفحه های زمستانی تقویم زندگی ام گم شدم و به بهار
نرسیدم. *
*ببخش اگر در گذر از پیچ و خم های زندگی همیشه به بن بست رسیدم و فراموش
کردم که راه آسان همیشه باز است. *
*ببخش اگر عاشق شدم اما تنهام گذاشتن... *
*تو ببخش!!! *
ســـــــــاکت ....!
آهستــــه بروید ...!
آهستــــه بیایید....!
اینجا وجــــــــــدان ها
همه خـــــــــوابند ... !!
دلتنگی
اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: ” ای کاش من هم یک همچین برادری بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد.
او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”
پسر از پله ها بالا دوید.
چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند!