جبران خلیل جبران
یک بار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت خسته شدهای؟» گفت: «لذتِ ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمیشوم.»
دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چونکه من هم مزة این لذت را چشیدهام.»
گفت «فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند.»
آنگاه من از پیشِ او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردنِ من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنارِ او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه میسازند.
حادثه!!!!!!
دستانم، روی صفحه ی حوادثِ این کلیدها، میچرخند و حادثه هایی میسازند، که نه میشود گفت شان، نه میشودبی خیال، خوب نیستم ... و امیدوارم که «شما» خوب باشید ..... !!خیلی بدتوروزهای عید خوب نباشی دلت پرکینه باشه..........چرا نمی تونم ببخشم آخه باخودم قرارگذاشتم توسال جدیدکینه هارو باجاروی فراموشی بریزم بیرون ولی جاروی فراموشیم خراب شده نمی تونم غم وکینروبیرون کنم...............کاش حادثه ای ساخته نمی شد که نشودگفت
خداوندانفسم را درنفست می یابم .............
خدامن مریمتم دخترک18ساله دوست دارم بی نهایت خداوندانفسم را درنفست می یابم عشقم رادرقلبت زندگی رادرنگاهت دوست دارم بی نهایت حرف هایم تکراریست بازگونکنم بهتر وماندگارتراست دردلها می ماند درقلب هاجاری می شود شایدتومونس من شوی عاشقی را برمن بیاموز نفس کشیدن رابرمن بیاموز ...... خداوندا ازتوعشقم فقط یک چیز یافته ام و آن این است که هر جا رفته ام تو مرا دیده ای و هر جا میروم به دنبالم می آیی ...
بازهم وقت غروب فرارسید
باچشمانم تمام زیبایی هاراحس میکنم دل اسمان خداییم گرفته پرازسیاهی شده کنارپنجره ایستاده ام پنچره اشیانه کوچکم روبه سوی حرم بزرگوارم اقایم امام حسین است. کبوتران ازعشق حسین هجران می کنندتابه اوبرسند. چشمان منتظردیدار حسین پرازباران بهاری ایست.
دل شکسته ام را یار باش !
دل من مانده است در این شهر غریب، داستان دلم نمی دانم چیست که لایق دیدار نشده، شاید آنطور که باید خالص نبود ... دلم بارابااین همه سیاهی خداوندا مهمان حرم امام حسینم کن... آقا امام حسین به طلب بیام کبوترحرمت بشم.......اقا حسین جان به گناهانم نگاه نکن، به حال و روز زارم نگاه کن و خریدارم باش و سلام گرمم را از این ظلمتکده پذیرا باش و دل شکسته ام را یار باش !
منتظرم نمان تا اخرفصل بهار............. دلنوشته قلب پرازغمم
هرچه قدراینجابه ایستی انتظارم رابکشی بی هوده است نمی خواهم کنارت باشم تااسمان ابی صورتش راازمن برگرداند سیاهی هدیه دهد......می خواستی دیواری را میان دیدارهایمان نکشی....می دانم یه عالمه حرف بیخ گلوت چسبیده یه عالمه اشک توی چشماته یه عالمه حسرت توی دلت تلنبار شده، فکرنکن فراموشت کردم فقط می خوام ازقلبم بیرونت کنم تا oخوشبختی دردرخانه ات بنشید خودت میدانی اگرباهم باشیم هیچ یک خوشبخت نمی شویم آخر فصل باران منتظرم نمان.دلم غمگین می شود این چنین منتظرم ماندی من هم ازرواجباربی رحمانه نمی توانم حتی لحظه ای نگاهت کنم به جای حرف واقعی تو گلویم دوست دارم.......بایدحرف بی رحمانه ای که هیچ وقت حرف خودم نبودبهت بگویم تابروی....................منتظرم نمان چون برای راحتی وجودت برنمی گردم سختی راباجونم می خرم برایت............
زندگیم شده مشق تکراری...........
زندگیم شده مشق تکراری...........روزهارابادردورنج طی کردن.........باقلب تکه شده...........تکه قلبم را عشق زندگیم باخودبردجایش تکه ای کینه غم تنفربهم هدیه داد.............بااین قلبی که نیمه اش پرکینست نفسهایم کوتاه شده سواربردوچرخه روزگارم میشم انقدررکاب میزنم تاشایدنفسهایم تازه شودکینه درونم پنهان ...........شایدبتوانم بدخواهی عشق اتش سوزان دل را نابودکنم ...........دوچرخه ام از چرخ زمونه پیرشده اگه د.وچرخه پیرم خراب شود پاهایم راروی کدام رکاب بگذارم ویروم تاازغم زمونه دورشوم............. خدای من کمکم کن که نومرحم همه ی غم هایی