سجاده عشق
سجاده عشق - مامان! پس کوش؟ همش باید دنبالش بگردم! سید محمد عبداللهی |
نوشته خودمه سربزنید ازته ته دلم نوشتم نظربدیدممنون
رفتی که نتونم ببینمت شاید می تونستم ببخشمت دلم شکسته نگاه مضطربم پابه پای عقربه های ساعت می چرخه تاشایدبرگردی شاید کابوسهای پائیزی بی رحم تنهاییم تمام شود سواردوچرخه خاکستری ام می شوم رکاب میزنم انقدررکاب میزنم تاشایدکابوس تمام شودعقربه های ساعت جهت چرخشونوتغییربدن رکاب دوچرخه فقط برای دلخوشی دلم می چرخید اخه کجایی بامرام انقدررکاب زدم رسیدم انتهای نگاهت پاهایم دستانم ازسردی نگاهت یخ زده پس چرانمیایی دوست دارم چه توانتهای نگاهت نگاهتوازمن بدزدی چه نگاههای تلخمو تحمل کنی برای لحظه ای بگی برو ..............خدایا چه کنم بااین دل عاشقم
دوست دارم
دوست دارم پروانه ای باشم
تابتوانم به اسمان ابی برم
ُستارگان رابچینم
خدارادیدارکنم
بگم خداعاشقم کردی
پس چرا جراتشوندادی کنارم نگهش دارم
چرا اخه خدا ازمن دورشده عشقم
خدایاستاره هاروبرای دیدن اون چیدم
خدایانمی تونم بینمش چطورایناروبدم بهش خداا کمکم کن
دوریشوتحمل کنم
دخترک تنها
دخترک باخودمی گفت...............این دنیاتنگ وتاریک نمی نونم عشقم دوریشوتحمل کنم.........امروزباهاش همنفس شدم قلبشوپس گرفتم تاشایددلش بامن بشه ترسی وجودموگرفته باخودم گفتم نکنه باهم بودنون دورتراش کنه ازمن.........فوقش6ماه باهم باشیم نکنه بعددانشگاهمون که دراومدیم باهم نباشیم می ترسم درسشونخونه تلاشش کم بشه........خدایاوقتی من رفتم ازکنارش کمکش کن درسشوبخونه نمی خوام خدایاهم نفسیم باعث کم تلاش کردنش بشه می خوام نباشم تا برای به دست اوردنم تلاش کنه درس بخونه خدایا منم باکسی نمیشم تا اون باتلاشش بهم برسه خدایامی خوام کمکش کنی تا دوست داشتنودرک کنه ......خدایاکمکش کن تابهم برسه..........اگه کنارم بودبهش می گفتم دوست دارم نبودم به خاطردوست داشتنمه تاتو بابودنم صدمه نبینی روزی...........
قطعه ای از کتاب پیامبر و دیوانه/ جبران خلیل جبران
یک بار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت خسته شدهای؟» گفت «لذتِ ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمیشوم.»
دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چونکه من هم مزه این لذت را چشیدهام.»
گفت «فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند.»
آنگاه من از پیشِ او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردنِ من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنارِ او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه میسازند...!